قضا چو قصد کند، صعوهای چو ثعبانی است
|
|
فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست
|
کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است
|
|
کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست
|
عمارت تو شد است این چنین خراب ولیک
|
|
بخانهی دگران پیشهی تو معماریست
|
بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت
|
|
سزای کار در آخر همان سزاواریست
|
بهل که عاقبت کار سرنگونت کند
|
|
بلندئی که سرانجام آن نگونساریست
|
گریختن ز کژی و رمیدن از پستی
|
|
نخست سنگ بنای بلند مقداریست
|
ز روشنائی جان، شامها سحر گردد
|
|
روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست
|
چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین
|
|
زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست
|