ای دل، فلک سفله کجمدار است

ای دل، فلک سفله کجمدار است صد بیم خزانش بهر بهار است
باغی که در آن آشیانه کردی منزلگه صیاد جانشکار است
از بدسری روزگار بی باک غمگین مشو ایدوست، روزگار است
یغماگر افلاک، سخت بازوست دردی کش ایام، هوشیار است
افسانه‌ی نوشیروان و دارا ورد سحر قمری و هزار است
ز ایوان مدائن هنوز پیدا بس قصه‌ی پنهان و آشکار است
اورنگ شهی بین که پاسبانش زاغ و زغن و گور و سوسمار است
بیغوله‌ی غولان چرا بدینسان آن کاخ همایون زرنگار است
از ناله‌ی نی قصه‌ای فراگیر بس نکته در آن ناله‌های زار است
در موسم گل، ابر نوبهاری بر سرو و گل و لاله اشکبار است
آورده ز فصل بهار پیغام این سبزه که بر طرف جویبار است
در رهگذر سیل، خانه کردن بیرون شدن از خط اعتبار است
تعویذ بجوی از درستکاری اهریمن ایام نابکار است
آشفته و مستیم و بر گذرگاه سنگ و چه و دریا و کوهسار است
دل گرسنه ماندست و روح ناهار تن را غم تدبیر احتکار است
آن شحنه که کالا ربود دزد است آن نور که کاشانه سوخت نار است
خوش آنکه ز حصن جهان برونست شاد آنکه بچشم زمانه خوار است
از قله‌ی این بیمناک کهسار خونابه روان همچو آبشار است
بار جسد از دوش جان فرو نه آزاده روان تو زیر بار است
این گوهر یکتای عالم افروز در خاک بدینگونه خاکسار است