بخشایش یافتن ترکان از اسفندیار

چو او را چنان زار و کشته بدید همه جامه‌ی خسروی بر درید
فرود آمد از شولک خوبرنگ به ریش خود اندر زده هر دو چنگ
همی گفت کای شاه گردان بلخ همه زندگانی ما کرده تلخ
دریغا سوارا شها خسروا نبرده دلیرا گزیده گوا
ستون منا پرده‌ی کشورا چراغ جهان افسر لشکرا
فرودآمد و برگرفتش ز خاک به دست خودش روی بسترد پاک
به تابوت زرینش اندر نهاد تو گفتی زریر از بنه خود نزاد
کیان زادگان و جوانان خویش به تابوتها در نهادند پیش
بفرمود تا کشتگان بشمرند کسی را که خستست بیرون برند
بگردید بر گرد آن رزمگاه به کوه و بیابان و بر دشت و راه
از ایرانیان کشته بد سی‌هزار از آن هفتصد سرکش و نامدار
هزار و چل از نامور خسته بود که از پای پیلان بدر جسته بود
وزان دیگران کشته بد صدهزار هزار و صد و شست و سه نامدار
ز خسته بدی سه هزار و دویست برین جای برتا توانی مه‌ایست