رفتن اسفندیار به جنگ ارجاسپ

بدان تاختن تا بر او رسید چو او را بدان خاک کشته بدید
بدیدش مراو را چو نزدیک شد جهان فروزانش تاریک شد
برفتش دل و هوش وز پشت زین فگند از برش خویشتن بر زمین
همی گفت کای شاه تابان من چراغ دل و دیده و جان من
بر آن رنج و سختی بپروردیم کنون چون برفتی به که اسپردیم
ترا تا سپه داد لهراسپ شاه چو گشتاسپ را داد تخت و کلاه
همی لشکر و کشور آراستی همی رزم را با آرزو خواستی
کنون کت به گیتی برافراخت نام شدی کشته و نارسیده به کام
شوم زی برادرت فرخنده شاه فرود آی گویمش از خوب گاه
که از تو نه این بد سزاوار اوی برو کینش از دشمنان باز جوی
زمانی برین سان همی بود دیر پس آن باره را اندر آورد زیر
همی رفت با بانگ تا نزد شاه که بنشسته بود از بر رزمگاه
شه خسروان گفت کای جان باب چرا کردی این دیدگان پر ز آب
کیانزاده گفت ای جهانگیر شاه نبینی که بابم شد اکنون تباه
پس آنگاه گفت ای جهانگیرشاه برو کینه‌ی باب من بازخواه
بماندست بابم بر آن خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک
چو از پور بشنید شاه این سخن سیاهش بشد روز روشن ز بن
جهان بر جهانجوی تاریک شد تن پیل واریش باریک شد
بیارید گفتا سیاه مرا نبردی قبا و کلاه مرا
که امروز من از پی کین اوی برانم ازین دشمنان خون به جوی