کشته شدن زریر برادر گشتاسپ از دست بیدرفش

ز پس گفت داننده جاماسپ را چه گویم کنون شاه لهراسپ را
چگونه فرستم فرسته به در چه گویم بدان پیر گشته پدر
چه گویم چه کردم سوار ترا چه بود آن نبرده عیار ترا
دریغ آن گو شاهزاده دریغ چو تابنده ماه اندرون شد به میغ
بیارید گلگون لهراسپی نهید از برش زین گشتاسپی
بیاراست مرجستن کینش را بورزیدن دین و آیینش را
جهاندیده دستور گفتا بپای به کینه شدن مر ترا نیست رای
به فرمان دستور دانای راز فرود آمد از باره بنشست باز
به لشکر بگفتا کدام است شیر که باز آورد کین فرخ زریر
که پیش افگند نیزه بر کین اوی که باز آورد باره و زین اوی
پذیرفتم اندر خدای جهان پذیرفتن راستان و مهان
که هرگز میانه نهد پیش پای مر او را دهم دخترم را همای
نجنبید زیشان کس از جای خویش ز لشکر نیاورد کس پای پیش