کشته شدن زریر برادر گشتاسپ از دست بیدرفش

بینداخت ژوبین زهر آبدار ز پنهان بر آن شاهزاده‌ی سوار
گذاره شد از خسروی جوشنش به خون غرقه شد شهریاری تنش
ز باره در افتاد پس شهریار دریغ آن نکو شاهزاده‌ی سوار
فرود آمد آن بیدرفش پلید سلیحش همه پاک بیرون کشید
سوی شاه چین برد اسپ و کمرش درفش سیه افسر پر گهرش
سپاهش همه نعره برداشتند همی نعره از ابر بگذاشتند
چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید مر او را بدان رزمگه برندید
گمانی برم گفت کان گرد ماه که روشن بدی زو همه رزمگاه
نبرده برادرم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر
فگندست برباره از تاختن بماندند گردان ز انداختن
نیاید همی بانگ شهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان
هیونی بتازید تا رزمگاه به نزدیکی آن درفش سیاه
ببینید کان شاه من چون شدست کم از درد او دل پر از خون شدست
بدین اندرون بود شاه جهان که آمد یکی خود ز دیده چکان
به شاه جهان گفت ماه ترا نگه‌دار تاج و سپاه ترا
جهان پهلوان آن زریر سوار سواران ترکان بکشتند زار
سر جادوان جهان بیدرفش مر او را بیفگند و برد آن درفش
چو آگاهی کشتن او رسید به شاه جهانجوی و مرگش بدید
همه جامه تا پای بدرید پاک بر آن خسروی تاج پاشید خاک
همی گفت گشتاسپ کای شهریار چراغ دلت را بکشتند زار