بدو گفت کاری ز رای بلند

تو بیدار باش اشکار و نهان که از پاست آباد خسبد جهان
بخسب و به خواب جوانی مخسب وگر خود توان تا توانی مخسب
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
به مشت اندرون تیغ را جای کن ولی رای را کار فرمای کن
مکش سر ز رایی که به خرد زند که پیل حرون بر صف خود زند
ورت دل ز یزدان بود زورمند نه نیز محتاج رای بلند
چو قادر شدی چیره را ریز خون مزن دشنه را بستگان زبون
به تیمار خدمتگران کن بسیچ زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
سپهدار باید خداونت تخت که بی‌برگ برکنده باشد درخت
متاع جهان است باد روان گره بر زدن باد را چون توان

گر امروز نبود ز فردا هراس چه نیکو ترا دولت بی قیاس

دد و دام کافزون و کم می‌دوند به مزدوری یک شکم می دوند

ندارد به جز آدمی این شمار که یک تن دهد طعمه‌ی صد هزار

دم صبح کاذب بود زود میر ولی صبح صادق شد آفاق گیر

کسی کن زبر دست بر زیر دست کن در زیر دستان نیارد شکست

به انصاف نه سکه‌ی دادها ستم را بیند از بنیادها
چه رانی ز داد فریدون سخن تو نو باش گر شد فریدون کهن
به عهد خود آن نغز به کایستی که در عهده‌ی دیگران نیستی

منه بر بدی کارها را اساس که کس گاه نفرین نگوید سپاس
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ به هر پایه باشد شمارش بزرگ