شک نیست که روی یار دیدن
|
|
خوشتر ز گل و بهار دیدن
|
لیکن گل تو که رشک باغست
|
|
او نیز دران چمن چراغست
|
گه گه، که دلش بگیرد از کاخ
|
|
جان تازه کند به سبزی شاخ
|
آید به چمن، چو نازنینان
|
|
با هم نفسان و هم نشینان
|
ایشان همه با نشاط هم رنگ
|
|
او گوشه گرفته با دل تنگ
|
برخیز، مگر ز بخت روشن
|
|
بینی گل تازه را به گلشن!
|
مجنون که شنید نام مقصود
|
|
برشد ز دلش بر آسمان دود
|
با هم نفسان ز جای برخاست
|
|
بر ناقه نشست و محمل آراست
|
رفتند از ان خرابه پویان
|
|
در جلوهگهی نشاط جویان
|
یاران عزیز در چمن گاه
|
|
بودند نشسته، چشم در راه
|
دیدند چو روی عاشق مست
|
|
گشتند ز رفق بر زمین پست
|
گرد از رخ نازکش فشاندند
|
|
در صدر تنعمش نشاندند
|
او دل به ولایتی دگر داشت
|
|
نی از خود و نی ز کس خبر داشت
|
نی رنجه شد و نه گشت خشنود
|
|
کازار و نوازشش یکی بود
|
یاران به نشاط و عیش سازی
|
|
او با دل خود به عشق بازی
|
مطرب غزلی کشیده دلکش
|
|
مجنون بنشید خویشتن خوش
|
هر ناله که زد ز جان ناشاد
|
|
هر کس که شنید کرد فریاد
|
از حلقهی دوستان برون جست
|
|
زنجیر برید و رشته بگسست
|
نالید دمی ز بخت ناشاد
|
|
وز سایهی سرو جست چون باد
|
دامن ز گل پیاده پرداخت
|
|
بر خار پیاده رخش میتاخت
|