جواب نبشتن مجنون مرفوع القلم، از سیاهی آب ناک دیده، جراحت نامه لیلی را، و ریشهای سربسته از نوک قلم خاریدن، و خون سوخته بر ورق چکانیدن، و دهانه جراحت را به کاغذ لیلی بستن

آغاز سخن به نام شاهی کار است چو چرخ بارگاهی
سازنده‌ی گوهر شب افروز روزی ده‌ی جانور شب و روز
دیباچه گشای باغ و بستان گویا کن بلبلان به دستان
کاین قصه‌ی محنت از غمینی بر سیم بری و نازنینی
یعنی ز من خراب رنجور نزدیک تو ای ز مردمی دور
بگذر ز من عتاب روزی، چندم ز عتاب تلخ، سوزی؟
من خود زمانه در هلاکم تو نیز مکش به خون و خاکم
اکنون که ز دست شد عنانم، از طعنه چه می‌زنی سنانم؟
با تو به دلم، دگر نگنجد حقا که خیال در نگنجد
باد، ار چه گل آردم، ز کویت گل ننگرم از برای رویت
خواهم شب تیره با تو شینم تا سایه برابرت نبینم
با جز تو چه کار، تا تو هستی؟! در قبله، خطاست بت‌پرستی
عشق، از دو صنم بود عنان تاب چون دین ز توجه‌ی دو محراب
تا یک سر مو بود به جایت یک مو نکشم سر از هوایت
اینجا من و دلستانم آنجاست آنجاست دلم، که جانم آنجاست
گر کرد، سپهر بی‌طریقم تهمت زده‌ی دگر رفیقم
نی خواهش دل مرا بران داشت کز قبله به بت نظر توان داشت
بنشاند مرا چنین بر آذر حکم پدر و رضای مادر
مهری که به سینه داشت رویم، بر روی پدر چگونه گویم؟
آن یار که، جز تو، در کنارست سروست و مرا درخت خارست