چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت

چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت جهاندار بیدار بیمار گشت
بفرمود تا رفت شاپور پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدانست کامد به نزدیک مرگ همی زرد خواهد شدن سبز برگ
بدو گفت کاین عهد من یاددار همه گفت بدگوی را باددار
سخنهای من چون شنودی بورز مگر بازدانی ز ناارز ارز
جهان راست کردم به شمشیر داد نگه داشتم ارج مرد نژاد
چو کار جهان مر مرا گشت راست فزون شد زمین زندگانی بکاست
ازان پس که بسیار بردیم رنج به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر گهی درد پیش آردت گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس به نعم اندرون زفتی آردت و بوس
زمانی یکی باره‌یی ساخته ز فرهختگی سر برافراخته
بدان ای پسر کاین سرای فریب ندارد ترا شادمان بی‌نهیب
نگهدار تن باش و آن خرد چو خواهی که روزت به بد نگذرد
چو بر دین کند شهریار آفرین برادر شود شهریاری و دین
نه بی‌تخت شاهیست دینی به پای نه بی‌دین بود شهریاری به جای
دو دیباست یک در دگر بافته برآورده پیش خرد تافته
نه از پادشا بی‌نیازست دین نه بی‌دین بود شاه را آفرین
چنین پاسبانان یکدیگرند تو گویی که در زیر یک چادرند
نه آن زین نه این زان بود بی‌نیاز دو انباز دیدیمشان نیک‌ساز