چو شاپور شد همچو سرو بلند
|
|
ز چشم بدش بود بیم گزند
|
نبودی جدا یک زمان ز اردشیر
|
|
ورا همچو دستور بودی وزیر
|
نپرداختی شاه روزی ز جنگ
|
|
به شادی نبودیش جای درنگ
|
چو جایی ز دشمن بپرداختی
|
|
دگر بدکنش سر برافراختی
|
همی گفت کز کردگار جهان
|
|
بخواهم همی آشکار و نهان
|
که بیدشمن آرم جهان را به دست
|
|
نباشم مگر شاد و یزدانپرست
|
بدو گفت فرخنده دستور اوی
|
|
که ای شاه روشندل و راهجوی
|
سوی کید هندی فرستیم کس
|
|
که دانش پژوهست و فریادرس
|
بداند شمار سپهر بلند
|
|
در پادشاهی و راه گزند
|
اگر هفت کشور ترا بی همال
|
|
بخواهد بدن بازیابد به فال
|
یکایک بگوید ندارد به رنج
|
|
نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج
|
چو بشنید بگزید شاه اردشیر
|
|
جوانی گرانمایه و تیزویر
|
فرستاد نزدیک دانا به هند
|
|
بسی اسپ و دینار و چندی پرند
|
بدو گفت رو پیش دانا بگوی
|
|
که ای مرد نیکاختر و راهجوی
|
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
|
|
کی آسایم و کشور آرم به چنگ
|
اگر بود خواهد بدین دستگاه
|
|
به تدبیر آن زور بنمای راه
|
وگر نیست این تا نباشم به رنج
|
|
برین گونه نپراگند نیز گنج
|
بیامد فرستادهی شهریار
|
|
بر کید با هدیه و با نثار
|
بگفت آنک با او شهنشاه گفت
|
|
همه رازها برگشاد از نهفت
|
بپرسید زو کید و غمخواره شد
|
|
ز پرسش سوی دانش و چاره شد
|