وزان جایگه شد سوی جنگ کرم

همی رفت همراه آن کاروان به رسم یکی مرد بازارگان
چو از راه نزدیکی دژ رسید دژ و باره و شهر از دور دید
پرستنده‌ی کرم بد شست مرد نپرداختندی کس از کارکرد
نگه کرد یک تن به آواز گفت که صندوق را چیست اندر نهفت
چنین داد پاسخ بدو شهریار که هرگونه‌یی چیز دارم به بار
ز پیرایه و جامه و سیم و زر ز دینار و دیبا و در و گهر
به بازارگانی خراسانیم به رنج اندرون بی تن‌آسانیم
بسی خواسته کردم از بخت کرم کنون آمدم شاد تا تخت کرم
اگر بر پرستش فزایم رواست که از بخت او کار من گشت راست
پرستنده کرم بگشاد راز هم‌انگه در دژ گشادند باز
چو آن بار او راند اندر حصار بیاراست کار از در نامدار
سر بار بگشاد زود اردشیر ببخشید چیزی که بد زو گزیر
یکی سفره پیش پرستندگان بگسترد و برخاست چون بندگان
ز صندوق بگشاد و بند و کلید برآورد و برداشت جام نبید
هرانکس که زی کرم بردی خورش ز شیر و برنج آنچ بد پرورش
بپیچید گردن ز جام نبید که نوبت بدش جای مستی ندید
چو بشنید بر پای جست اردشیر که با من فراوان برنجست و شیر
به دستوری سرپرستان سه روز مر او را بخوردن منم دلفروز
مگر من شوم در جهان شهره‌یی مرا باشد از اخترش بهره‌یی
شما می گسارید با من سه روز چهارم چو خورشید گیتی فروز