وزان جایگه شد سوی جنگ کرم

وزان جایگه شد سوی جنگ کرم سپاهش همی کرد آهنگ کرم
بیاورد لشکر ده و دو هزار جهاندیده و کارکرده سوار
پراگنده لشکر چو شد همگروه بیاوردشان تا میان دو کوه
یکی مرد بد نام او شهرگیر خردمند سالار شاه اردشیر
چنین گفت پس شاه با پهلوان که ایدر همی باش روشن‌روان
شب و روز کرده طلایه به پای سواران با دانش و رهنمای
همان دیده‌بان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر به روز و شبان
من اکنون بسازم یکی کیمیا چو اسفندیار آنک بودم نیا
اگر دیده‌بان دود بیند به روز شب آتش چو خورشید گیتی فروز
بدانید کامد به سر کار کرم گذشت اختر و روز بازار کرم
گزین کرد زان مهتران هفت مرد دلیران و شیران روز نبرد
هرآنکس که بودی هم‌آواز اوی نگفتی به باد هوا راز اوی
بسی گوهر از گنج بگزید نیز ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
به چشم خرد چیز ناچیز کرد دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد
یکی دیگ رویین به بار اندرون که استاد بود او به کار اندرون
چو از بردنی جامه‌ها کرد راست ز سالار آخر خری ده بخواست
چو خربندگان جامه‌های گلیم بپوشید و بارش همه زر و سیم
همی شد خلیده‌دل و راه‌جوی ز لشگر سوی دژ نهادند روی
همان روستایی دو مرد جوان که بودند روزی ورا میزبان
از آن انجمن برد با خویشتن که هم دوست بودند و هم رای‌زن