سپاهی ز اصطخر بیمر ببرد
|
|
بشد ساخته تا کند رزم کرد
|
به نیکی ز یزدان همی جست مزد
|
|
که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد
|
چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ
|
|
پذیره شدش کرد بیمر به جنگ
|
یکی کار بدخوار دشوار گشت
|
|
ابا کرد کشور همه یار گشت
|
یکی لشکری کرد بد پارسی
|
|
فزونتر ز گردان او یک به سی
|
یکی روز تا شب برآویختند
|
|
سپاه جهاندار بگریختند
|
ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ
|
|
شد آوردگه را همه جای تنگ
|
جز از شاه با خوارمایه سپاه
|
|
نبد نامداران بدان رزمگاه
|
ز خورشید تابان وز گرد و خاک
|
|
زبانها شد از تشنگی چاک چاک
|
همانگه درفشی برآورد شب
|
|
که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب
|
یکی آتشی دید بر سوی کوه
|
|
بیامد جهاندار با آن گروه
|
سوی آتش آورد روی ا ردشیر
|
|
همان اندکی مرد برنا و پیر
|
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید
|
|
بران میش و بز پاسبانان بدید
|
فرود آمد از باره شاه و سپاه
|
|
دهانش پر از خاک آوردگاه
|
ازیشان سبک اردشیر آب خواست
|
|
همانگه ببردند با آب ماست
|
بیاسود و لختی چرید آنچ دید
|
|
شب تیره خفتان به سر بر کشید
|
ز خفتان شایسته بد بسترش
|
|
به بالین نهاد آن کیی مغفرش
|
سپیده چو برزد ز دریای آب
|
|
سر شاه ایران برآمد ز خواب
|
بیامد به بالین او سرشبان
|
|
که پدرام باد از تو روز و شبان
|
چه آمد که این جای راه تو بود
|
|
که نه در خور خوابگاه تو بود
|