یکی نامور بود نامش سباک

یکی نامور بود نامش سباک ابا آلت و لشکر و رای پاک
که در شهر جهرم بد او پادشا جهاندیده با داد و فرمانروا
مر او را خجسته پسر بود هفت چو آگه شد از پیش بهمن برفت
ز جهرم بیامد سوی اردشیر ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
چو چشمش به روی سپهبد رسید ز باره درآمد چنانچون سزید
بیامد دمان پای او بوس داد ز ساسانیان بیشتر کرد یاد
فراوان جهانجوی بنواختش به زود آمدن ارج بشناختش
پراندیشه شد نامجوی از سباک دلش گشت زان پیر پر بیم و باک
به راه اندرون نیز آژیر بود که با او سپاه جهانگیر بود
جهاندیده بیدار دل بود پیر بدانست اندیشه‌ی اردشیر
بیامد بیاورد استا و زند چنین گفت کز کردگار بلند
نژندست پرمایه جان سباک اگر دل ندارد سوی شاه پاک
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر که آورد لشکر بدین آبگیر
چنان سیر سر گشتم از اردوان که از پیرزن گشت مرد جوان
مرا نیک‌پی مهربان بنده‌دان شکیبادل و راز داننده دان
چو بشنید زو اردشیر این سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن
مر او را به جای پدر داشتی بران نامدارانش سر داشتی
دل شاه ز اندیشه آزاد شد سوی آذر رام خراد شد
نیایش بسی کرد پیش خدای که باشدش بر نیکوی رهنمای
به هر کار پیروزگر داردش درخت بزرگی به بر داردش