وزین سو به دریا رسید اردشیر

هرانکس که بود اندر آن انجمن ز شمشیر زن مرد و از رای‌زن
چو آواز بشنید بر پای خاست همه راز دل بازگفتند راست
که هرکس که هستیم بابک‌نژاد به دیدار و چهر تو گشتیم شاد
و دیگر که هستیم ساسانیان ببندیم کین را کمر بر میان
تن و جان ما سربسر پیش تست غم و شادمانی به کم بیش تست
به دو گوهر از هرکسی برتری سزد بر تو شاهی و کنداوری
به فرمان تو کوه هامون کنیم به تیغ آب دریا همه خون کنیم
چو پاسخ بدان گونه دید اردشیر سرش برتر آمد ز ناهید و تیر
بران مهتران آفرین گسترید به دل در ز اندیشه کین گسترید
به نزدیک دریا یکی شارستان پی‌افگند و شد شارستان کارستان
یکی موبدی گفت با اردشیر که ای شاه نیک‌اختر و دلپذیر
سر شهریاری همی نو کنی بر پارس باید که بی‌خو کنی
ازان پس کنی رزم با اردوان که اختر جوانست و خسرو جوان
که او از ملوک طوایف به گنج فزونست و زو دیدی آزار و رنج
چو برداشتی گاه او را ز جای ندارد کسی زین سپس با تو پای
چو بشنید گردن فراز اردشیر سخنهای بایسته و دلپذیر
چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب به سوی صطخر آمد از پیش آب
خبر شد بر بهمن اردوان دلش گشت پردرد و تیره‌روان
نکرد ایچ بر تخت شاهی درنگ سپاهی بیاورد با ساز جنگ