چنان بد که بیماه روی اردوان
|
|
نبودی شب و روز روشنروان
|
ز دیبا نبرداشتی دوش و یال
|
|
مگر چهر گلنار دیدی به فال
|
چو آمدش هنگام برخاستن
|
|
به دیبا سر گاهش آراستن
|
کنیزک نیامد به بالین اوی
|
|
برآشفت و پیچان شد از کین اوی
|
بدربر سپاه ایستاده به پای
|
|
بیاراسته تخت و تاج و سرای
|
ز درگاه برخاست سالار بار
|
|
بیامد بر نامور شهریار
|
بدو گفت گردنکشان بر درند
|
|
هر آنکس کجا مهتر کشورند
|
پرستندگان را چنین گفت شاه
|
|
که گلنار چون راه و آیین نگاه
|
ندارد نیاید به بالین من
|
|
که داند بدین داستان دین من
|
بیامد همانگاه مهتر دبیر
|
|
که رفتست بیگاه دوش اردشیر
|
وز آخر ببردست خنگ و سیاه
|
|
که بد بارهی نامبردار شاه
|
همانگاه شد شاه را دلپذیر
|
|
که گنجور او رفت با اردشیر
|
دل مرد جنگی برآمد ز جای
|
|
برآشفت و زود اندر آمد به پای
|
سواران جنگی فراوان ببرد
|
|
تو گفتی همی باره آتش سپرد
|
برهبر یکی نامور دید جای
|
|
بسی اندرو مردم و چارپای
|
بپرسید زیشان که شبگیر هور
|
|
شنیدی شما بانگ نعل ستور
|
یکی گفت زیشان که اندر گذشت
|
|
دو تن بر دو باره درآمد به دشت
|
همی برگذشتند پویان به راه
|
|
یکی بارهی خنگ و دیگر سیاه
|
به دم سواران یکی غرم پاک
|
|
چو اسپی همی بر پراگند خاک
|
به دستور گفت آن زمان اردوان
|
|
که این غرم باری چرا شد دوان
|