یکی کاخ بود اردوان را بلند

گرفتند هر مهتری یاد پارس سپهبد به مهتر پسر داد پارس
بفرمود تا کوس بیرون برند ز درگاه لشکر به هامون برند
جهان تیره شد بر دل اردشیر ازان پیر روشن‌دل و دستگیر
دل از لشکر اردوان برگرفت وزان آگهی رای دیگر گرفت
که از درد او بد دلش پرستیز به هر سو همی جست راه گریز
ازان پس چنان بد که شاه اردوان ز اخترشناسان روشن‌روان
بیاورد چندی به درگاه خویش همی بازجست اختر و راه خویش
همان نیز تا گردش روزگار ازان پس کرا باشد آموزگار
فرستادشان نزد گلنار شاه بدان تا کنند اختران را نگاه
سه روز اندر آن کار شد روزگار نگه کرده شد طالع شهریار
چو گنجور بشنید آوازشان سخن گفتن از طالع و رازشان
سیم روز تا شب گذشته سه پاس کنیزک بپردخت ز اخترشناس
پر از آرزو دل لبان پر ز باد همی داشت گفتار ایشان به یاد
چهارم بشد مرد روشن‌روان که بگشاید آن راز با اردوان
برفتند با زیجها برکنار ز کاخ کنیزک بر شهریار
بگفتند راز سپهر بلند همان حکم او بر چه و چون و چند
کزین پس کنون تانه بس روزگار ز چیزی بپیچد دل نامدار
که بگریزد از مهتری کهتری سپهبد نژادی و کنداوری
وزان پس شود شهریاری بلند جهاندار و نیک‌اختر و سودمند
دل نامور مهتر نیک‌بخت ز گفتار ایشان غمی گشت سخت