به نزدیک اسکندر آمد وزیر

یکی آنک گفتی که ایران تراست سر تاج و تخت دلیران تراست
به من مرگ نزدیک‌تر زانک تخت به پردخت تخت و نگون گشت بخت
برین است فرجام چرخ بلند خرامش سوی رنج و سودش گزند
به من در نگر تا نگویی که من فزونم ازین نامدار انجمن
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس وزو دار تا زنده باشی سپاس
نمودار گفتار من من بسم بدین در نکوهیده‌ی هرکسم
که چندان بزرگی و شاهی و گنج نبد در زمانه کس از من به رنج
همان نیز چندان سلیح و سپاه گرانمایه اسپان و تخت و کلاه
همان نیز فرزند و پیوستگان چه پیوستگان داغ دل خستگان
زمان و زمین بنده بد پیش من چنین بود تا بخت بد خویش من
ز نیکی جدا مانده‌ام زین نشان گرفتار در دست مردم‌کشان
ز فرزند و خویشان شده ناامید سیه شد جهان و دو دیده سپید
ز خویشان کسی نیست فریادرس امیدم به پروردگارست و بس
برین گونه خسته به خاک اندرم ز گیتی به دام هلاک اندرم
چنین است آیین چرخ روان اگر شهریارم و گر پهلوان
بزرگی به فرجام هم بگذرد شکارست مرگش همی بشکرد
سکندر ز دیده ببارید خون بران شاه خسته به خاک اندرون
چو دارا بدید آن ز دل درد او روان اشک خونین رخ زرد او
بدو گفت مگری کزین سود نیست از آتش مرا بهره جز دود نیست
چنین بود بخشش ز بخشنده‌ام هم از روزگار درخشنده‌ام