چو آن پاسخ نامه دارا بخواند

سکندر به آیین صفی برکشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو دارا بیاورد لشکر به راه سپاهی نه بر آرزو رزمخواه
شکسته دل و گشته از رزم سیر سر بخت ایرانیان گشته زیر
نیاویختند ایچ با رومیان چو روبه شد آن دشت شیر ژیان
گرانمایگان زینهاری شدند ز اوج بزرگی به خواری شدند
چو دارا چنان دید برگاشت روی گریزان همی رفت با های هوی
برفتند با شاه سیصد سوار از ایران هرانکس که بد نامدار
دو دستور بودش گرامی دو مرد که با او بدندی به دشت نبرد
یکی موبدی نام او ماهیار دگر مرد را نام جانوشیار
چو دیدند کان کار بی‌سود گشت بلند اختر و نام دارا گذشت
یکی با دگر گفت کین شوربخت ازو دور شد افسر و تاج و تخت
بباید زدن دشنه‌یی بر برش وگر تیغ هندی یکی بر سرش
سکندر سپارد به ما کشوری بدین پادشاهی شویم افسری
همی رفت با او دو دستور اوی که دستور بودند و گنجور اوی
مهین بر چپ و ماهیارش به راست چو شب تیره شد از هوا باد خاست
یکی دشنه بگرفت جانوشیار بزد بر بر و سینه‌ی شهریار
نگون شد سر نامبردار شاه ازو بازگشتند یکسر سپاه