سکندر چو از کارش آگاه شد

چو دارا ز ایران به کرمان رسید دو بهر از بزرگان لشکر ندید
خروشی بد اندر میان سپاه یکی را ندیدند بر سر کلاه
بزرگان فرزانه را گرد کرد کسی را که با او بد اندر نبرد
همه مهتران زار و گریان شدند ز بخت بد خویش بریان شدند
چنین گفت دارا که هم بی‌گمان ز ما بود بر ما بد آسمان
شکن زین نشان در جهان کس ندید نه از کاردانان پیشین شنید
زن و کودک شهریاران اسیر وگر کشته خسته به ژوپین و تیر
چه بینید و این را چه درمان کنید که بدخواه را زین پشیمان کنید
نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه
ار ایدونک بخشایش کردگار نباشد تبه شد به ما روزگار
کسی کز گرانمایگان زیستند به پیش شهنشاه بگریستند
به آواز گفتند کای شهریار همه خسته‌ایم از بد روزگار
سپه را ز کوشش سخن درگذشت ز تارک دم آب برتر گذشت
پدر بی‌پسر شد پسر بی‌پدر چنین آمد از چرخ گردان به سر
کرا مادر و خواهر و دختر است همه پاک بر دست اسکندر است
همان پاک پوشیده‌رویان تو که بودند لرزنده بر جان تو
چو گنج نیاکان برترمنش که آمد به دست تو بی‌سرزنش
کنون مانده اندر کف رومیان نژاد بزرگان و گنج کیان
ترا چاره با او مداراست بس که تاج بزرگی نماند به کس
کسی گوید آتش زبانش نسوخت به چاره بد از تن بباید سپوخت