که مرغی که زرین همی خایه کرد
|
|
به مرد و سر باژ بیمایه کرد
|
فرستاد پاسخ بدان سان شنید
|
|
بترسید وز روم شد ناپدید
|
سکندر سپه را سراسر بخواند
|
|
گذشته سخن پیش ایشان براند
|
چنین گفت کز گردش آسمان
|
|
نیابد گذر مرد نیکیگمان
|
مرا روی گیتی بباید سپرد
|
|
بد و نیک چندی بباید شمرد
|
شما را بباید کنون ساختن
|
|
دل از بوم و آرام پرداختن
|
سر گنجهای نیا باز کرد
|
|
بفرمود تا لشکرش ساز کرد
|
به شبگیر برخاست از روم غو
|
|
ز شهر و ز درگاه سالار نو
|
برون آمد آن نامور شهریار
|
|
برهبر چنان لشکر نامدار
|
درفشی پس پشت سالار روم
|
|
نوشته برو سرخ و پیروزه بوم
|
همای از برو خیزرانش قضیب
|
|
نوشته بر او بر محب صلیب
|
به مصر آمد از روم چندان سپاه
|
|
که بستند بر مور و بر پشه راه
|
دو لشکر به روی اندر آورده روی
|
|
ببودند یک هفته پرخاشجوی
|
به هشتم به مصر اندر آمد شکست
|
|
سکندر سر راه ایشان ببست
|
ز یک راه چندان گرفتار شد
|
|
که گیرنده را دست بیکار شد
|
ز گوپال و از اسپ و برگستوان
|
|
ز خفتان وز خنجر هندوان
|
کمرهای زرین و زرین ستام
|
|
همان تیغ هندی به زرین نیام
|
ز دیبا و دینار چندان بیافت
|
|
که از خواسته بارگی برنتافت
|
بسی زینهاری بیامد سوار
|
|
بزرگان جنگاور و نامدار
|
وزان جایگه ساز ایران گرفت
|
|
دل شیر و چنگ دلیران گرفت
|