به گازر چنین گفت روزی که من

بدو داد دینار چندانک بود بماند آن گران گوهر نابسود
به دینار اسپی خرید او پسند یکی کم‌بها زین و دیگر کمند
یکی مرزبان بود با سنگ و رای بزرگ و پسندیده و رهنمای
خرامید داراب نزدیک اوی پراندیشه بد جان تاریک اوی
همی داشتش مرزبان ارجمند ز گیتی نیامد بروبر گزند
چنان بد که آمد سپاهی ز روم به غارت بران مرز آباد بوم
به رزم اندرون مرزبان کشته شد سر لشکرش زان سخن گشته شد
چو آگاهی آمد به نزد همای که رومی نهاد اندرین مرز پای
یکی مرد بد نام او رشنواد سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوی روم به شمشیر ویران کند روی بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد عرض‌گاه بنهاد و روزی بداد
چو بشنید داراب شد شادکام به نزدیک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دری همی آمد از هر سوی لشکری
بیامد ز کاخ همایون همای خود و مرزبانان پاکیزه‌رای
بدان تا سپه پیش او بگذرند تن و نام و دیوانها بشمرند
همی بود چندی بران پهن دشت چو لشکر فراوان برو برگذشت
چو داراب را دید با فر و برز به گردن برآورده پولاد گرز
تو گفتی همه دشت پهنای اوست زمین زیر پوینده بالای اوست
چو دید آن بر و چهره‌ی دلپذیر ز پستان مادر بپالود شیر
بپرسید و گفت این سوار از کجاست بدین شاخ و این برز و بالای راست