به بیماری اندر بمرد اردشیر

به بیماری اندر بمرد اردشیر همی بود بی‌کار تاج و سریر
همای آمد و تاج بر سر نهاد یکی راه و آیین دیگر نهاد
سپه را همه سربسر بار داد در گنج بگشاد و دینار داد
به رای و به داد از پدر برگذشت همی گیتی از دادش آباد گشت
نخستین که دیهیم بر سر نهاد جهان را به داد و دهش مژده داد
که این تاج و این تخت فرخنده باد دل بدسگالان ما کنده باد
همه نیکویی باد کردار ما مبیناد کس رنج و تیمار ما
توانگر کنیم آنک درویش بود نیازش به رنج تن خویش بود
مهان جهان را که دارند گنج نداریم زان نیکویها به رنج
چو هنگام زادنش آمد فراز ز شهر و ز لشکر همی داشت راز
همی تخت شاهی پسند آمدش جهان داشتن سودمند آمدش
نهانی پسر زاد و با کس نگفت همی داشت آن نیکویی در نهفت
بیاورد آزاده‌تن دایه را یکی پاک پرشرم و بامایه را
نهانی بدو داد فرزند را چنان شاه شاخ برومند را
کسی کو ز فرزند او نام برد چنین گفت کان پاک‌زاده بمرد
همان تاج شاهی به سر بر نهاد همی بود بر تخت پیروز و شاد
ز دشمن بهر سو که بد مهتری فرستاد بر هر سوی لشکری
ز چیزی که رفتی به گرد جهان نبودی بد و نیک ازو در نهان
به گیتی بجز داد و نیکی نخواست جهان را سراسر همی داشت راست
جهانی شده ایمن از داد او به کشور نبودی بجز یاد او