چنین گفت با رستم اسفندیار
|
|
که اکنون سرآمد مرا روزگار
|
تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی
|
|
که ما را دگرگونهتر گشت رای
|
مگر بشنوی پند و اندرز من
|
|
بدانی سر مایه و ارز من
|
بکوشی و آن را بجای آوری
|
|
بزرگی برین رهنمای آوری
|
تهمتن به گفتار او داد گوش
|
|
پیاده بیامد برش با خروش
|
همی ریخت از دیدگان آب گرم
|
|
همی مویه کردش به آوای نرم
|
چو دستان خبر یافت از رزمگاه
|
|
ز ایوان چو باد اندر آمد به راه
|
ز خانه بیامد به دشت نبرد
|
|
دو دیده پر از آب و دل پر ز درد
|
زواره فرامرز چو بیهشان
|
|
برفتند چندی ز گردنکشان
|
خروشی برآمد ز آوردگاه
|
|
که تاریک شد روی خورشید و ماه
|
به رستم چنین گفت زال ای پسر
|
|
ترا بیش گریم به درد جگر
|
که ایدون شنیدم ز دانای چین
|
|
ز اخترشناسان ایران زمین
|
که هرکس که او خون اسفندیار
|
|
بریزد سرآید برو روزگار
|
بدین گیتیش شوربختی بود
|
|
وگر بگذرد رنج و سختی بود
|
چنین گفت با رستم اسفندیار
|
|
که از تو ندیدم بد روزگار
|
زمانه چنین بود و بود آنچ بود
|
|
سخن هرچ گویم بباید شنود
|
بهانه تو بودی پدر بد زمان
|
|
نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان
|
مرا گفت رو سیستان را بسوز
|
|
نخواهم کزین پس بود نیمروز
|
بکوشید تا لشکر و تاج و گنج
|
|
بدو ماند و من بمانم به رنج
|
کنون بهمن این نامور پور من
|
|
خردمند و بیدار دستور من
|