نشست از بر بارهی بادپای
|
|
پراندیشه از کوه شد باز جای
|
بگفت آن شگفتی به موبد که دید
|
|
وزان راه آسان سر اندر کشید
|
چو آمد به نزدیک نخچیرگاه
|
|
همانگه تهمتن بدیدش به راه
|
به موبد چنین گفت کین مرد کیست
|
|
من ایدون گمانم که گشتاسپیست
|
پذیره شدش با زواره بهم
|
|
به نخچیرگه هرک بد بیش و کم
|
پیاده شد از باره بهمن چو دود
|
|
بپرسیدش و نیکویها فزود
|
بدو گفت رستم که تا نام خویش
|
|
نگویی نیابی ز من کام خویش
|
بدو گفت من پور اسفندیار
|
|
سر راستان بهمن نامدار
|
ورا پهلوان زود در بر گرفت
|
|
ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت
|
برفتند هر دو به جای نشست
|
|
خود و نامداران خسروپرست
|
چو بنشست بهمن بدادش درود
|
|
ز شاه و ز ایرانیان برفزود
|
ازان پس چنین گفت کاسفندیار
|
|
چو آتش برفت از در شهریار
|
سراپرده زد بر لب هیرمند
|
|
به فرمان فرخنده شاه بلند
|
پیامی رسانم ز اسفندیار
|
|
اگر بشنود پهلوان سوار
|
چنین گفت رستم که فرمان شاه
|
|
برآنم که برتر ز خورشید و ماه
|
خوریم آنچ داریم چیزی نخست
|
|
پسانگه جهان زیر فرمان تست
|
بگسترد بر سفره بر نان نرم
|
|
یکی گور بریان بیاورد گرم
|
چو دستارخوان پیش بهمن نهاد
|
|
گذشته سخنها برو کرد یاد
|
برادرش را نیز با خود نشاند
|
|
وزان نامداران کسان را نخواند
|
دگر گور بنهاد در پیش خویش
|
|
که هر بار گوری بدی خوردنیش
|