که چندین بزرگی و گنج و سپاه
|
|
گرانمایه اسپان و تخت و کلاه
|
ز پیش نیاکان ما یافتی
|
|
چو در بندگی تیز بشتافتی
|
چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه
|
|
نکردی گذر سوی آن بارگاه
|
چو او شهر ایران به گشتاسپ داد
|
|
نیامد ترا هیچ زان تخت یاد
|
سوی او یکی نامه ننوشتهای
|
|
از آرایش بندگی گشتهای
|
نرفتی به درگاه او بندهوار
|
|
نخواهی به گیتی کسی شهریار
|
ز هوشنگ و جم و فریدون گرد
|
|
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
|
همی رو چنین تا سر کیقباد
|
|
که تاج فریدون به سر بر نهاد
|
چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار
|
|
به رزم و به بزم و به رای و شکار
|
پذیرفت پاکیزه دین بهی
|
|
نهان گشت گمراهی و بیرهی
|
چو خورشید شد راه گیهان خدیو
|
|
نهان شد بدآموزی و راه دیو
|
ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
|
|
سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ
|
ندانست کس لشکرش را شمار
|
|
پذیره شدش نامور شهریار
|
یکی گورستان کرد بر دشت کین
|
|
که پیدا نبد پهن روی زمین
|
همانا که تا رستخیز این سخن
|
|
میان بزرگان نگردد کهن
|
کنون خاور او راست تا باختر
|
|
همی بشکند پشت شیران نر
|
ز توران زمین تا در هند و روم
|
|
جهان شد مر او را چو یک مهره موم
|
ز دشت سواران نیزه گزار
|
|
به درگاه اویند چندی سوار
|
فرستندش از مرزها باژ و ساو
|
|
که با جنگ او نیستشان زور و تاو
|
ازان گفتم این با توای پهلوان
|
|
که او از تو آزرده دارد روان
|