چه نیکوتر از نره شیر ژیان
|
|
به پیش پدر بر کمر بر میان
|
چنین گفت با مادر اسفندیار
|
|
که نیکو زد این داستان هوشیار
|
که پیش زنان راز هرگز مگوی
|
|
چو گویی سخن بازیابی بکوی
|
مکن هیچ کاری به فرمان زن
|
|
که هرگز نبینی زنی رای زن
|
پر از شرم و تشویر شد مادرش
|
|
ز گفته پشیمانی آمد برش
|
بشد پیش گشتاسپ اسفندیار
|
|
همی بود به آرامش و میگسار
|
دو روز و دو شب بادهی خام خورد
|
|
بر ماهرویش دل آرام کرد
|
سیم روز گشتاسپ آگاه شد
|
|
که فرزند جویندهی گاه شد
|
همی در دل اندیشه بفزایدش
|
|
همی تاج و تخت آرزو آیدش
|
بخواند آن زمان شاه جاماسپ را
|
|
همان فال گویان لهراسپ را
|
برفتند با زیجها برکنار
|
|
بپرسید شاه از گو اسفندیار
|
که او را بود زندگانی دراز
|
|
نشیند به شادی و آرام و ناز
|
به سر بر نهد تاج شاهنشهی
|
|
برو پای دارد بهی و مهی
|
چو بشنید دانای ایران سخن
|
|
نگه کرد آن زیجهای کهن
|
ز دانش بروها پر از تاب کرد
|
|
ز تیمار مژگان پر از آب کرد
|
همی گفت بد روز و بد اخترم
|
|
ببارید آتش همی بر سرم
|
مرا کاشکی پیش فرخ زریر
|
|
زمانه فگندی به چنگال شیر
|
وگر خود نکشتی پدر مر مرا
|
|
نگشتی به جاماسپ بداخترا
|
ورا هم ندیدی به خاک اندرون
|
|
بران سان فگنده پیش پر ز خون
|
چو اسفندیاری که از چنگ اوی
|
|
بدرد دل شیر ز آهنگ اوی
|