نخستین بگیرم سر راه را
|
|
ببینم شما را سر ماه را
|
سوی هفتخوان آمد اسفندیار
|
|
به نخجیر با لشکری نامدار
|
چو نزدیک آن جای سرما رسید
|
|
همه خواسته گرد بر جای دید
|
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
|
|
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار
|
وزان جایگه خواسته برگرفت
|
|
همی ماند از کار اختر شگفت
|
چو نزدیکی شهر ایران رسید
|
|
به جای دلیران و شیران رسید
|
دو هفته همی بود با یوز و باز
|
|
غمی بود از رنج راه دراز
|
سه فرزند پرمایه را چشم داشت
|
|
ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت
|
به نزد پدر چو بیامد پسر
|
|
بخندید با هر یکی تاجور
|
که راهی درشت این که من کوفتم
|
|
ز دیر آمدنتان برآشوفتم
|
زمین بوسه دادند هر سه پسر
|
|
که چون تو که باشد به گیتی پدر
|
وزان جایگه سوی ایران کشید
|
|
همه گنج سوی دلیران کشید
|
همه شهر ایران بیاراستند
|
|
می و رود و رامشگران خواستند
|
ز دیوارها جامه آویختند
|
|
زبر مشک و عنبر همی بیختند
|
هوا پر ز آوای رامشگران
|
|
زمین پر سواران نیزهوران
|
چو گشتاسپ بشنید رامش گزید
|
|
به آواز او جام می درکشید
|
ز لشکر بفرمود تا هرک بود
|
|
ز کشور کسی کو بزرگی نمود
|
همه با درفش و تبیره شدند
|
|
بزرگان لشکر پذیره شدند
|
پدر رفت با نامور بخردان
|
|
بزرگان فرزانه و موبدان
|
بیامد به پیش پسر تازهروی
|
|
همه شهر ایران پر از گفت و گوی
|