چو ماه از بر تخت سیمین نشست

چو کهرم بر باره‌ی دژ رسید پس لشکر ایرانیان را بدید
چنین گفت کاکنون بجز رزم کار چه ماندست با گرد اسفندیار
همه تیغها برکشیم از نیام به خنجر فرستاد باید پیام
به چهره چو تاب اندر آورد بخت بران نامداران ببد کار سخت
دو لشکر بران سان برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند
چنین تا برآمد سپیده‌دمان بزرگان چین را سرآمد زمان
برفتند مردان اسفندیار بران نامور باره‌ی شهریار
بریده سر شاه ارجاسپ را جهاندار و خونیز لهراسپ را
به پیش سپاه اندر انداختند ز پیکار ترکان بپرداختند
خروشی برآمد ز توران سپاه ز سر برگرفتند گردان کلاه
دو فرزند ارجاسپ گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند
بدانست لشکر که آن جنگ چیست وزان رزم بد بر که باید گریست
بگفتند رادا دلیرا سرا سپهدار شیراوژنا مهترا
که کشتت که بر دشت کین کشته باد برو جاودان روز برگشته باد
سپردن کرا باید اکنون بنه درفش که داریم بر میمنه
چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه مبادا کلاه و مبادا سپاه
سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز ز خلج پر از درد شد تا طراز
ازان پس همه پیش مرگ آمدند زره‌دار با گرز و ترگ آمدند
ده و دار برخاست از رزمگاه هوا شد به کردار ابر سیاه
به هر جای بر توده‌ی کشته بود کسی را کجا روز برگشته بود