همه بارگاهش چنان شد که راه
|
|
نبود اندران نامور بارگاه
|
ز بس خسته و کشته و کوفته
|
|
زمین همچو دریای آشوفته
|
چو ارجاسپ از خواب بیدار شد
|
|
ز غلغل دلش پر ز تیمار شد
|
بجوشید ارجاسپ از جایگاه
|
|
بپوشید خفتان و رومی کلاه
|
به دست اندرش خنجر آبگون
|
|
دهن پر ز آواز و دل پر ز خون
|
بدو گفت کز مرد بازارگان
|
|
بیابی کنون تیغ و دینارگان
|
یکی هدیه آرمت لهراسپی
|
|
نهاده برو مهر گشتاسپی
|
برآویخت ارجاسپ و اسفندیار
|
|
از اندازه بگذشتشان کارزار
|
پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند
|
|
گهی بر میان گاه بر سر زدند
|
به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست
|
|
ندیدند بر تنش جایی درست
|
ز پای اندر آمد تن پیلوار
|
|
جدا کردش از تن سر اسفندیار
|
چو شد کشته ارجاسپ آزردهجان
|
|
خروشی برآمد ز کاخ زنان
|
چنین است کردار گردنده دهر
|
|
گهی نوش یابیم ازو گاه زهر
|
چه بندی دل اندر سرای سپنج
|
|
چو دانی که ایدر نمانی مرنچ
|
بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار
|
|
به کیوان برآورد ز ایوان دمار
|
بفرمود تا شمع بفروختند
|
|
به هر سوی ایوان همی سوختند
|
شبستان او را به خادم سپرد
|
|
ازان جایگه رشتهتایی نبرد
|
در گنج دینار او مهر کرد
|
|
به ایوان نبودش کسی هم نبرد
|
بیامد سوی آخر و برنشست
|
|
یکی تیغ هندی گرفته به دست
|
ازان تازی اسپان کش آمد گزین
|
|
بفرمود تا برنهادند زین
|