شب آمد یکی آتشی برفروخت

جز اسفندیار تهم را نماند کس او را بجز شاه ایران نخواند
سپه میسره میمنه برکشید چنان شد که کس روز روشن ندید
ز زخم سنانهای الماس گون تو گفتی همی بارد از ابر خون
به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی
بشد پیش نوش‌آذر تیغ‌زن همی جست پرخاش زان انجمن
بیامد سرافراز طرخان برش که از تن به خاک اندر آرد سرش
چو نوش‌آذر او را به هامون بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید
کمرگاه طرخان بدو نیم کرد دل کهرم از درد پربیم کرد
چنان هم بقلب سپه حمله برد بزرگش یکی بود با مرد خرد
بران‌سان دو لشکر بهم برشکست که از تیر بر سرکشان ابر بست
سرافراز کهرم سوی دژ برفت گریزان و لشکر همی راند تفت
چنین گفت کهرم به پیش پدر که ای نامور شاه خورشیدفر
از ایران سپاهی بیامد بزرگ به پیش اندرون نامداری سترگ
سرافراز اسفندیارست و بس بدین دژ نیاید جزو هیچ‌کس
همان نیزه‌ی جنگ دارد به چنگ که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن که نو شد دگر باره کین کهن
به ترکان همه گفت بیرون شوید ز دژ یکسره سوی هامون شوید
همه لشکر اندر میان آورید خروش هژبر ژیان آورید
یکی زنده زیشان ممانید نیز کسی نام ایشان مخوانید نیز
همه لشکر از دژ به راه آمدند جگر خسته و کینه‌خواه آمدند