چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

چو خواهر بدانست آواز اوی بپوشید بر خویشتن راز اوی
چنان داغ دل پیش او در بماند سرشک از دو دیده به رخ برفشاند
همه جامه چاک و دو پایش به خاک از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک
بدانست جنگاور پاک‌رای که او را همی بازداند همای
سبک روی بگشاد و دیده پرآب پر از خون دل و چهره چون آفتاب
ز کار جهان ماند اندر شگفت دژم گشت و لب را به دندان گرفت
بدیشان چنین گفت کاین روز چند بدارید هر دو لبان را به بند
من ایدر نه از بهر جنگ آمدم به رنج از پی نام و ننگ آمدم
کسی را که دختر بود آبکش پسر در غم و باب در خواب خوش
پدر آسمان باد و مادر زمین نخوانم برین روزگار آفرین
پس از کلبه برخاست مرد جوان به نزدیک ارجاسپ آمد دوان
بدو گفت کای شاه فرخنده باش جهاندار تا جاودان زنده باش
یکی ژرف دریا درین راه بود که بازارگان زان نه آگاه بود
ز دریا برآمد یکی کژ باد که ملاح گفت آن ندارم به یاد
به کشتی همه زار و گریان شدیم ز جان و تن خویش بریان شدیم
پذیرفتم از دادگر یک خدای که گر یابم از بیم دریا رهای
یکی بزم سازم به هر کشوری که باشد بران کشور اندر سری
بخواهنده بخشم کم و بیش را گرامی کنم مرد درویش را
کنون شاه ما را گرامی کند بدین خواهش امروز نامی کند
ز لشکر سرافراز گردان که‌اند به نزدیک شاه جهان ارجمند