چو یک پاس بگذشت از تیره شب

گذرگاه این آب دریا کجاست بباید نمودن به ما راه راست
بدو گفت با آهن از آبگیر نیابد گذر پر و پیکان تیر
تهمتن فروماند اندر شگفت هم‌اندر زمان بند او برگرفت
به دریای آب اندرون گرگسار بیامد هیونی گرفته مهار
سپهبد بفرمود تا مشگ آب بریزند در آب و در ماهتاب
به دریا سبک‌بار شد بارگی سپاه اندر آمد به یکبارگی
چو آمد به خشکی سپاه و بنه ببد میسره راست با میمنه
به نزدیک رویین دژ آمد سپاه چنان شد که فرسنگ ده ماند راه
سر جنگجویان به خوردن نشست پرستنده شد جام باده به دست
بفرمود تا جوشن و خود و گبر ببردند با تیغ پیش هژبر
گشاده بفرمود تا گرگسار بیامد به پیش یل اسفندیار
بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد ز تو خوبی و راست گفتن سزد
چو از تن ببرم سر ارجاسپ را درخشان کنم جان لهراسپ را
چو کهرم که از خون فرشیدورد دل لشکری کرد پر خون و درد
دگر اندریمان که پیروز گشت بکشت از دلیران ما سی و هشت
سرانشان ببرم به کین نیا پدید آرم از هر دری کیمیا
همه گورشان کام شیران کنم به کام دلیران ایران کنم
سراسر بدوزم جگرشان به تیر بیارم زن و کودکانشان اسیر
ترا شاد خوانیم ازین گر دژم بگوی آنچ داری به دل بیش و کم
دل گرگسار اندران تنگ شد روان و زبانش پر آژنگ شد