بفرمود تا پیش او گرگسار

جهان گشت چون روی زنگی سیاه ز برج حمل تاج بنمود ماه
نشست از بر شولک اسفندیار برفت از پسش لشکر نامدار
دگر روز چون گشت روشن جهان درفش شب تیره شد در نهان
پشوتن بیامد سوی نامجوی پسر با برادر همی پیش اوی
بپوشید خفتان جهاندار گرد سپه را به فرخ پشوتن سپرد
بیاورد گردون و صندوق شیر نشست اندرو شهریار دلیر
دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی سوی اژدها تیز بنهاد روی
ز دور اژدها بانگ گردون شنید خرامیدن اسپ جنگی بدید
ز جای اندرآمد چو کوه سیاه تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون همی آتش آمد ز کامش برون
چو اسفندیار آن شگفتی بدید به یزدان پناهید و دم درکشید
همی جست اسپ از گزندش رها به دم درکشید اسپ را اژدها
دهن باز کرده چو کوهی سیاه همی کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان چو کوهی سیاه همی کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان و گردون به دم به صندوق در گشت جنگی دژم
به کامش چو تیغ اندرآمد بماند چو دریای خون از دهان برفشاند
نه بیرون توانست کردن ز کام چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام
ز گردون و آن تیغها شد غمی به زور اندر آورد لختی کمی
برآمد ز صندوق مرد دلیر یکی تیز شمشیر در چنگ شیر
به شمشیر مغزش همی کرد چاک همی دود زهرش برآمد ز خاک