غم آمد همه بهره‌ی گرگسار

به ریگ اندر افگند غلتان سرش ز خون لعل شد دست و جنگی برش
به آب اندر آمد سر و تن بشست نگهدار جز پاک یزدان نجست
چنین گفت کای داور داد و پاک به دستم ددان راتو کردی هلاک
هم‌اندر زمان لشکر آنجا رسید پشوتن سر و یال شیران بدید
بر اسفندیار آفرین خواندند ورا نامدار زمین خواندند
وزانجا بیامد کی رهنمای به نزدیک خرگاه و پرده‌سرای
نهادند خوان و خورشهای نغز بیاورد سالار پاکیزه مغز