سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان

چنین داد پاسخ ورا گرگسار که ای شیردل خسرو شهریار
سه راهست ز ایدر بدان شارستان که ارجاسپ خواندش پیکارستان
یکی در سه ماه و یکی در دو ماه گر ایدون خورش تنگ باشد به راه
گیا هست و آبشخور چارپای فرود آمدن را نیابی تو جای
سه دیگر به نزدیک یک هفته راه بهشتم به رویین دژ آید سپاه
پر از شیر و گرگست و پر اژدها که از چنگشان کس نیابد رها
فریب زن جادو و گرگ و شیر فزونست از اژدهای دلیر
یکی را ز دریا برآرد به ماه یکی را نگون اندر آرد به چاه
بیابان و سیمرغ و سرمای سخت که چون باد خیزد به درد درخت
ازان پس چو رویین دژ آید پدید نه دژ دید ازان سان کسی نه شنید
سر باره برتر ز ابر سیاه بدو در فراوان سلیح و سپاه
به گرد اندرش رود و آب روان که از دیدنش خیره گردد روان
به کشتی برو بگذرد شهریار چو آید به هامون ز بهر شکار
به صد سال گر ماند اندر حصار ز هامون نیایدش چیزی به کار
هم‌اندر دژش کشتمند و گیا درخت برومند و هم آسیا
چو اسفندیار آن سخنها شنید زمانی بپیچید و دم درکشید
بدو گفت ما را جزین راه نیست به گیتی به از راه کوتاه نیست
چنین گفت با نامور گرگسار که این هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آواز نگذشت کس مگر کز تن خویش کردست بس
بدو نامور گفت گر با منی ببینی دل و زور آهرمنی