دگر باره گفت ای بزرگان من
|
|
تگینان لشکر گزینان من
|
ببینید خویشان و پیوستگان
|
|
ببینید نالیدن خستگان
|
ازان زخم آن پهلو آتشی
|
|
که سامیش گرزست و تیر آرشی
|
که گفتی بسوزد همی لشکرم
|
|
کنون برفروزد همی کشورم
|
کدامست مرد از شما چیره دست
|
|
که بیرون شود پیش این پیل مست
|
هرانکو بدان گردکش یازدا
|
|
مرد او را ازان باره بندازدا
|
چو بخشندهام بیش بسپارمش
|
|
کلاه از بر چرخ بگذارمش
|
همیدون نداد ایچ کس پاسخش
|
|
بشد خیره و زرد گشت آن رخش
|
سه بار این سخن را بریشان براند
|
|
چو پاسخ نیامدش خامش بماند
|
بیامد پس آن بیدرفش سترگ
|
|
پلید و بد و جادوی و پیر گرگ
|
به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب
|
|
به زور و به تن همچو افراسیاب
|
به پیش تو آوردم این جان خویش
|
|
سپر کردم این جان شیرینت پیش
|
شوم پیش آن پیل آشفته مست
|
|
گر ایدونک یابم بران پیل دست
|
به خاک افگنم تنش ای شهریار
|
|
مگر بر دهد گردش روزگار
|
ازو شاد شد شاه و کرد آفرین
|
|
بدادش بدو بارهی خویش و زین
|
بدو داد ژوپین زهرابدار
|
|
که از آهنین کوه کردی گذار
|
چو شد جادوی زشت ناباکدار
|
|
سوی آن خردمند گرد سوار
|
چو از دور دیدش برآورد خشم
|
|
پر از خاک روی و پر از خون دو چشم
|
به دست اندرون گرز چون سام یل
|
|
به پیش اندرون کشته چون کوه تل
|
نیارست رفتنش بر پیش روی
|
|
ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی
|