سخن چون بسر برد شاه زمین

تو بر خویشتن بر میفزای رنج که ما بر گشادیم درهای رنج
بیارم ز گردان هزاران هزار همه کار دیده همه نیزه‌دار
همه ایرجی زاده و پهلوی نه افراسیابی و نه یبغوی
همه شاه چهر و همه ماه روی همه سرو بالا همه راست‌گوی
همه از در پادشاهی و گاه همه از در گنج و گاه و کلاه
جهانشان بفرسوده با رنج و ناز همه شیرگیر و همه سرفراز
همه نیزه‌داران شمشیر زن همه باره‌انگیز و لشکر شکن
چو دانند کم کوس بر پیل بست سم اسپ ایشان کند کوه پست
ازیشان دو گرد گزیده سوار زریر سپهدار و اسفندیار
چو ایشان بپوشند ز آهن قبای به خورشید و ماه اندرآرند پای
چو بر گردن آرند رخشنده گرز همی تابد از گرزشان فر و برز
چو ایشان بباشند پیش سپاه ترا کرد باید بدیشان نگاه
به خورشید مانند با تاج و تخت همی تابد از نیزه‌شان فر و بخت
چنینم گوانند و اسپهبدان گزین و پسندیده‌ی موبدان
تو سیحون مینبار و جیحون به مشک که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک
چنان بردوانند باره بر آب که تاری شود چشمه‌ی آفتاب
به روز نبرد ار بخواهد خدای به رزم اندر آرم سرت زیر پای
چو سالار پیکند نامه بخواند فرود آمد از گاه و خیره بماند
سپهبدش را گفت فردا پگاه بخوان از همه پادشاهی سپاه
تگینان لشکرش ترکان چین برفتند هر سو به توران زمین