جهان پهلوان بود آن روزگار
|
|
که کودک بد اسفندیار سوار
|
پناه سپه بود و پشت سپاه
|
|
سپهدار لشکر نگهدار گاه
|
جهان از بدی ویژه او داشتی
|
|
به رزم اندرون نیژه او داشتی
|
جهانجوی گفتا به فرخ زریر
|
|
به فرخنده جاماسپ و پور دلیر
|
که ارجاسپ سالار ترکان چین
|
|
یکی نامه کردست زی من چنین
|
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
|
|
که نزدیک او شاه ترکان نوشت
|
چه بینید گفتا بدین اندرون
|
|
چه گویید کاین را سرانجام چون
|
که ناخوش بود دوستی با کسی
|
|
که مایه ندارد ز دانش بسی
|
من از تخمهی ایرج پاک زاد
|
|
وی از تخمهی تور جادو نژاد
|
چگونه بود در میان آشتی
|
|
ولیکن مرا بود پنداشتی
|
کسی کش بود نام و ماند بسی
|
|
سخن گفت بایدش با هرکسی
|