می آورد و نار و ترنج و بهی
|
|
زدوده یکی جام شاهنشهی
|
مرا گفت برخیز و دل شاددار
|
|
روان را ز درد و غم آزاد دار
|
نگر تا که دل را نداری تباه
|
|
ز اندیشه و داد فریاد خواه
|
جهان چون گذاری همی بگذرد
|
|
خردمند مردم چرا غم خورد
|
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
|
|
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
|
دلم بر همه کام پیروز کرد
|
|
که بر من شب تیره نوروز کرد
|
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی
|
|
یکی داستان امشبم بازگونی
|
که دل گیرد از مهر او فر و مهر
|
|
بدو اندرون خیره ماند سپهر
|
مرا مهربان یار بشنو چگفت
|
|
ازان پس که با کام گشتیم جفت
|
بپیمای می تا یکی داستان
|
|
بگویمت از گفتهی باستان
|
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
|
|
همان از در مرد فرهنگ و سنگ
|
بگفتم بیار ای بت خوب چهر
|
|
بخوان داستان و بیفزای مهر
|
ز نیک و بد چرخ ناسازگار
|
|
که آرد بمردم ز هرگونه کار
|
نگر تا نداری دل خویش تنگ
|
|
بتابی ازو چند جویی درنگ
|
نداند کسی راه و سامان اوی
|
|
نه پیدا بود درد و درمان اوی
|
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی
|
|
بشعر آری از دفتر پهلوی
|
همت گویم و هم پذیرم سپاس
|
|
کنون بشنو ای جفت نیکیشناس
|