داستان اکوان دیو

بیاراست گلشن بسان بهار بزرگان نشستند با شهریار
چو گودرز و چون رستم و گستهم چو برزین گرشاسپ از تخم جم
چو گیو و چو رهام کار آزمای چو گرگین و خراد فرخنده رای
چو از روز یک ساعت اندر گذشت بیامد بدرگاه چوپان ز دشت
که گوری پدید آمد اندر گله چو شیری که از بند گردد یله
همان رنگ خورشید دارد درست سپهرش بزر آب گویی بشست
یکی برکشیده خط از یال اوی ز مشک سیه تا بدنبال اوی
سمندی بزرگست گویی بجای ورا چار گرزست آن دست و پای
یکی نره شیرست گویی دژم همی بفگند یال اسپان ز هم
بدانست خسرو که آن نیست گور که برنگذرد گور ز اسپی بزور
برستم چنین گفت کین رنج نیز به پیگار بر خویشتن سنج نیز
برو خویشتن را نگه‌دار ازوی مگر باشد آهرمن کینه‌جوی
چنین گفت رستم که با بخت تو نترسد پرستنده‌ی تخت تو
نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها ز شمشیر تیزم نیابد رها
برون شد بنخچیر چون نره شیر کمندی بدست اژدهایی بزیر
بدشتی کجا داشت چوپان گله وزانسو گذر داشت گور یله
سه روزش همی جست در مرغزار همی کرد بر گرد اسپان شکار
چهارم بدیدش گرازان بدشت چو باد شمالی برو بر گذشت
درخشنده زرین یکی باره بود بچرم اندرون زشت پتیاره بود
برانگیخت رخش دلاور ز جای چو تنگ اندر آمد دگر شد برای