داستان کاموس کشانی

گر او برفروزد نباشد شگفت جهانجوی را کین نباید گرفت
بدو گفت خسرو که ای پهلوان دلم پر ز تیمار شد زان جوان
کنون پند تو داروی جان بود وگر چه دل از درد پیچان بود
بپوزش بیامد سپهدار طوس بپیش سپهبد زمین داد بوس
همی آفرین کرد بر شهریار که نوشه بدی تا بود روزگار
زمین بنده‌ی تاج و تخت تو باد فلک مایه‌ی فر و بخت تو باد
منم دل پر از غم ز کردار خویش بغم بسته جان را ز تیمار خویش
همان نیز جانم پر از شرم شاه زبان پر ز پوزش روان پر گناه
ز پاکیزه جان و فرود و زرسپ همی برفروزم چو آذرگشسپ
اگر من گنهکارم از انجمن همی پیچم از کرده‌ی خویشتن
بویژه ز بهرام وز ریونیز همی جان خویشم نیاید بچیز
اگر شاه خشنود گردد ز من وزین نامور بی‌گناه انجمن
شوم کین این ننگ بازآورم سر شیب را برفراز آورم
همه رنج لشکر بتن برنهم اگر جان ستانم اگر جان دهم
ازین پس بتخت و کله ننگرم جز از ترک رومی نبیند سرم
ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار

چو تاج خور روشن آمد پدید سپیده ز خم کمان بردمید
سپهبد بیامد بنزدیک شاه ابا او بزرگان ایران سپاه
بدیشان چنین گفت شاه جهان که هرگز پی کین نگردد نهان
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن ازان کین پیشین و رزم کهن