گر او برفروزد نباشد شگفت
|
|
جهانجوی را کین نباید گرفت
|
بدو گفت خسرو که ای پهلوان
|
|
دلم پر ز تیمار شد زان جوان
|
کنون پند تو داروی جان بود
|
|
وگر چه دل از درد پیچان بود
|
بپوزش بیامد سپهدار طوس
|
|
بپیش سپهبد زمین داد بوس
|
همی آفرین کرد بر شهریار
|
|
که نوشه بدی تا بود روزگار
|
زمین بندهی تاج و تخت تو باد
|
|
فلک مایهی فر و بخت تو باد
|
منم دل پر از غم ز کردار خویش
|
|
بغم بسته جان را ز تیمار خویش
|
همان نیز جانم پر از شرم شاه
|
|
زبان پر ز پوزش روان پر گناه
|
ز پاکیزه جان و فرود و زرسپ
|
|
همی برفروزم چو آذرگشسپ
|
اگر من گنهکارم از انجمن
|
|
همی پیچم از کردهی خویشتن
|
بویژه ز بهرام وز ریونیز
|
|
همی جان خویشم نیاید بچیز
|
اگر شاه خشنود گردد ز من
|
|
وزین نامور بیگناه انجمن
|
شوم کین این ننگ بازآورم
|
|
سر شیب را برفراز آورم
|
همه رنج لشکر بتن برنهم
|
|
اگر جان ستانم اگر جان دهم
|
ازین پس بتخت و کله ننگرم
|
|
جز از ترک رومی نبیند سرم
|
ز گفتار او شاد شد شهریار
|
|
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
|