پادشاهی کیخسرو شصت سال بود

از افراسیاب اندر آمد نخست دو رخ را به خون دو دیده بشست
بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد از ایران سراسر برآورد گرد
بسی پهلوانان که بیجان شدند زن و کودک خرد پیچان شدند
بسی شهر بینی ز ایران خراب تبه گشته از رنج افراسیاب
ترا ایزدی هرچ بایدت هست ز بالا و از دانش و زور دست
ز فر تمامی و نیک‌اختری ز شاهان به هر گونه‌ای برتری
کنون از تو سوگند خواهم یکی نباید که پیچی ز داد اندکی
که پرکین کنی دل ز افراسیاب دمی آتش اندر نیاری به آب
ز خویشی مادر بدو نگروی نپیچی و گفت کسی نشمری
به گنج و فزونی نگیری فریب همان گر فراز آیدت گر نشیب
به تاج و به تخت و نگین و کلاه به گفتار با او نگردی ز راه
بگویم که بنیاد سوگند چیست خرد را و جان ترا پند چیست
بگویی به دادار خورشید و ماه به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه
به فر و به نیک‌اختر ایزدی که هرگز نپیچی به سوی بدی
میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز منش برز داری و بالای برز
چو بشنید زو شهریار جوان سوی آتش آورد روی و روان
به دادار دارنده سوگند خورد به روز سپید و شب لاژورد
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه
که هرگز نپیچم سوی مهر اوی نبینم بخواب اندرون چهر اوی
یکی خط بنوشت بر پهلوی به مشکاب بر دفتر خسروی