از افراسیاب اندر آمد نخست
|
|
دو رخ را به خون دو دیده بشست
|
بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد
|
|
از ایران سراسر برآورد گرد
|
بسی پهلوانان که بیجان شدند
|
|
زن و کودک خرد پیچان شدند
|
بسی شهر بینی ز ایران خراب
|
|
تبه گشته از رنج افراسیاب
|
ترا ایزدی هرچ بایدت هست
|
|
ز بالا و از دانش و زور دست
|
ز فر تمامی و نیکاختری
|
|
ز شاهان به هر گونهای برتری
|
کنون از تو سوگند خواهم یکی
|
|
نباید که پیچی ز داد اندکی
|
که پرکین کنی دل ز افراسیاب
|
|
دمی آتش اندر نیاری به آب
|
ز خویشی مادر بدو نگروی
|
|
نپیچی و گفت کسی نشمری
|
به گنج و فزونی نگیری فریب
|
|
همان گر فراز آیدت گر نشیب
|
به تاج و به تخت و نگین و کلاه
|
|
به گفتار با او نگردی ز راه
|
بگویم که بنیاد سوگند چیست
|
|
خرد را و جان ترا پند چیست
|
بگویی به دادار خورشید و ماه
|
|
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه
|
به فر و به نیکاختر ایزدی
|
|
که هرگز نپیچی به سوی بدی
|
میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز
|
|
منش برز داری و بالای برز
|
چو بشنید زو شهریار جوان
|
|
سوی آتش آورد روی و روان
|
به دادار دارنده سوگند خورد
|
|
به روز سپید و شب لاژورد
|
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
|
|
به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه
|
که هرگز نپیچم سوی مهر اوی
|
|
نبینم بخواب اندرون چهر اوی
|
یکی خط بنوشت بر پهلوی
|
|
به مشکاب بر دفتر خسروی
|