پادشاهی کیخسرو شصت سال بود

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر چو گرگین و گستهم و بهرام شیر
گرانمایگان نزد شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند
به نخچیر شد شهریار جهان ابا رستم نامور پهلوان
ز لشکر برفتند آزادگان چو گیو و چو گودرز کشوادگان
سپاهی که شد تیره خورشید و ماه همی رفت با یوز و با باز شاه
همه بوم ایران سراسر بگشت به آباد و ویرانی اندر گذشت
هران بوم و برکان نه آباد بود تبه بود و ویران ز بیداد بود
درم داد و آباد کردش ز گنج ز داد و ز بخشش نیامدش رنج
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت چنانچون بود خسرو نیک بخت
همه بدره و جام و می خواستی به دینار گیتی بیاراستی
وز آنجا سوی شهر دیگر شدی همی با می و تخت و افسر شدی
همی رفت تا آذرابادگان ابا او بزرگان و آزادگان
گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ بیامد سوی خان آذرگشسپ
جهان‌آفرین را ستایش گرفت به آتشکده در نیایش گرفت
بیامد خرامان ازان جایگاه نهادند سر سوی کاوس شاه
نشستند هر دو به هم شادمان نبودند جز شادمان یک زمان
چو پر شد سر از جام روشن‌گلاب به خواب و به آسایش آمد شتاب
چو روز درخشان برآورد چاک بگسترد یاقوت بر تیره خاک
جهاندار بنشست و کاوس کی دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی
ابا رستم گرد و دستان به هم همی گفت کاوس هر بیش و کم