پادشاهی کیخسرو شصت سال بود

خروش آمد و ناله‌ی بوق و کوس ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس
به پیش گو پیلتن راندند به شادی برو آفرین خواندند
گرفتند هر سه ورا در کنار بپرسید شیراوژن از شهریار
ز رستم سوی زال سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند
نهادند سوی فرامرز روی گرفتند شادی به دیدار اوی
وزان جایگه سوی شاه آمدند به دیدار فرخ کلاه آمدند
چو خسرو گو پیلتن را بدید سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
فرود آمد از تخت و کرد آفرین تهمتن ببوسید روی زمین
به رستم چنین گفت کای پهلوان همیشه بدی شاد و روشن‌روان
به گیتی خردمند و خامش تویی که پروردگار سیاوش تویی
سر زال زان پس به بر در گرفت ز بهر پدر دست بر سر گرفت
گوان را به تخت مهی برنشاند بریشان همی نام یزدان بخواند
نگه کرد رستم سرو پای اوی نشست و سخن گفتن و رای اوی
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد زکار سیاوش بسی یاد کرد
به شاه جهان گفت کای شهریار جهان را تویی از پدر یادگار
ندیدم من اندر جهان تاج‌ور بدین فر و مانندگی پدر
وزان پس چو از تخت برخاستند نهادند خوان و می آراستند
جهاندار تا نیمی از شب نخفت گذشته سخنها همه بازگفت

چو خورشید تیغ از میان برکشید شب تیره گشت از جهان ناپدید
تبیره برآمد ز درگاه شاه به سر برنهادند گردان کلاه