چو از لشگر آگه شد افراسیاب
|
|
برو تیره شد تابش آفتاب
|
بزد کوس و نای و سپه برنشاند
|
|
ز ایوان به کردار آتش براند
|
دو منزل یکی کرد و آمد دوان
|
|
همی تاخت برسان تیر از کمان
|
بیاورد لشکر بران رزمگاه
|
|
که آورد کلباد بد با سپاه
|
همه مرز لشکر پراگنده دید
|
|
به هر جای بر مردم افگنده دید
|
بپرسید کاین پهلوان با سپاه
|
|
کی آمد ز ایران بدین رزمگاه
|
نبرد آگهی کس ز جنگآوران
|
|
که بگذشت زین سان سپاهی گران
|
که برد آگهی نزد آن دیوزاد
|
|
که کس را دل و مغز پیران مباد
|
اگر خاک بودیش پروردگار
|
|
ندیدی دو چشم من این روزگار
|
سپهرم بدو گفت کاسان بدی
|
|
اگر دل ز لشکر هراسان بدی
|
یکی گیو گودرز بودست و بس
|
|
سوار ایچ با او ندیدند کس
|
ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه
|
|
همی رفت گیو و فرنگیس و شاه
|
سپهبد چو گفت سپهرم شنید
|
|
سپاهی ز پیش اندر آمد پدید
|
سپهدار پیران به پیش اندرون
|
|
سرو روی و یالش همه پر ز خون
|
گمان برد کاو گیو رایافتست
|
|
به پیروزی از پیش بشتافتست
|
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه
|
|
چنان خسته بد پهلوان سپاه
|
ورا دید بر زین ببسته چو سنگ
|
|
دو دست از پس پشت با پالهنگ
|
بپرسید و زو ماند اندر شگفت
|
|
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
|
بدو گفت پیران که شیر ژیان
|
|
نه درنده گرگ و نه ببر بیان
|
نباشد چنان در صف کارزار
|
|
کجا گیو تنها بد ای شهریار
|