چو لشکر بیامد ز دشت نبرد

بدو گفت کای نام بردار شیر همانا که پیلت نیارد به زیر
اگر پیلتن را به چنگ آوری زمانه برآساید از داوری
به توران چو تو کس نباشد به جاه به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه
به گردان سپهر اندرآری سرم سپارم ترا دختر و کشورم
از ایران و توران دو بهر آن تست همان گوهر و گنج و شهر آن تست
چو بشنید پیران غمی گشت سخت بیامد بر شاه خورشید بخت
بدو گفت کاین مرد برنا و تیز همی بر تن خویش دارد ستیز
همی در گمان افتد از نام خویش نیندیشد از کار فرجام خویش
کسی سوی دوزخ نپوید به پا و گر خیره سوی دم اژدها
گر او با تهمتن نبرد آورد سر خویش را زیر گرد آورد
شکسته شود دل گوان را به جنگ بود این سخن نیز بر شاه ننگ
برادر تو دانی که کهتر بود فزون‌تر برو مهر مهتر بود
به پیران چنین گفت پس پیلسم کزین پهلوان دل ندارد دژم
که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ نیارم به بخت تو بر شاه ننگ
به پیش تو با نامور چار گرد چه کردم تو دیدی ز من دست برد
همانا کنون زورم افزونترست شکستن دل من نه اندرخورست
برآید به دست من این کارکرد به گرد در اختر بد مگرد
چو بشنید زو این سخن شهریار یکی اسپ شایسته‌ی کارزار
بدو داد با تیغ و بر گستوان همان نیزه و درع و خود گوان
بیاراست آن جنگ را پیلسم همی راند چون شیر با باد و دم