چو بیدار شد پهلوان سپاه
|
|
دمان اندر آمد به نزدیک شاه
|
همی ماند تا جای پردخت شد
|
|
به نزدیک آن نامور تخت شد
|
بدو گفت خورشید فش مهترا
|
|
جهاندار و بیدار و افسونگرا
|
به در بر یکی بنده بفزود دوش
|
|
تو گفتی ورا مایه دادست هوش
|
نماند ز خوبی جز از تو به کس
|
|
تو گویی که برگاه شاهست و بس
|
اگر تور را روز باز آمدی
|
|
به دیدار چهرش نیاز آمدی
|
فریدون گردست گویی بجای
|
|
به فر و به چهر و به دست و به پای
|
بر ایوان چنو کس نبیند نگار
|
|
بدو تازه شد فرهی شهریار
|
از اندیشهی بد بپرداز دل
|
|
برافراز تاج و برفراز دل
|
چنان کرد روشن جهان آفرین
|
|
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
|
روانش ز خون سیاوش به درد
|
|
برآورد بر لب یکی باد سرد
|
پشیمان بشد زان کجا کرده بود
|
|
به گفتار بیهوده آزرده بود
|
بدو گفت من زین نوآمد بسی
|
|
سخنها شنیدستم از هر کسی
|
پرآشوب جنگست زو روزگار
|
|
همه یاد دارم ز آموزگار
|
که از تخمهی تور وز کیقباد
|
|
یکی شاه سر برزند با نژاد
|
جهان را به مهر وی آید نیاز
|
|
همه شهر توران برندش نماز
|
کنون بودنی هرچ بایست بود
|
|
ندارد غم و رنج و اندیشه سود
|
مداریدش اندرمیان گروه
|
|
به نزد شبانان فرستش به کوه
|
بدان تا نداند که من خود کیم
|
|
بدیشان سپرده ز بهر چیم
|
نیاموزد از کس خرد گر نژاد
|
|
ز کار گذشته نیایدش یاد
|