شبی قیرگون ماه پنهان شده

چو بیدار شد پهلوان سپاه دمان اندر آمد به نزدیک شاه
همی ماند تا جای پردخت شد به نزدیک آن نامور تخت شد
بدو گفت خورشید فش مهترا جهاندار و بیدار و افسونگرا
به در بر یکی بنده بفزود دوش تو گفتی ورا مایه دادست هوش
نماند ز خوبی جز از تو به کس تو گویی که برگاه شاهست و بس
اگر تور را روز باز آمدی به دیدار چهرش نیاز آمدی
فریدون گردست گویی بجای به فر و به چهر و به دست و به پای
بر ایوان چنو کس نبیند نگار بدو تازه شد فره‌ی شهریار
از اندیشه‌ی بد بپرداز دل برافراز تاج و برفراز دل
چنان کرد روشن جهان آفرین کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
روانش ز خون سیاوش به درد برآورد بر لب یکی باد سرد
پشیمان بشد زان کجا کرده بود به گفتار بیهوده آزرده بود
بدو گفت من زین نوآمد بسی سخنها شنیدستم از هر کسی
پرآشوب جنگست زو روزگار همه یاد دارم ز آموزگار
که از تخمه‌ی تور وز کیقباد یکی شاه سر برزند با نژاد
جهان را به مهر وی آید نیاز همه شهر توران برندش نماز
کنون بودنی هرچ بایست بود ندارد غم و رنج و اندیشه سود
مداریدش اندرمیان گروه به نزد شبانان فرستش به کوه
بدان تا نداند که من خود کیم بدیشان سپرده ز بهر چیم
نیاموزد از کس خرد گر نژاد ز کار گذشته نیایدش یاد