بیاورد گرسیوز آن خواسته

اگر زیر نوش اندرون زهر نیست دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی کرد خواهی درست که آزار و کینه نخواهیم جست
ز گردان که رستم بداند همی کجا نامشان بر تو خواند همی
بر من فرستی به رسم نوا که باشد به گفتار تو بر گوا
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی
نباشد جز از راستی در میان به کینه نبندم کمر بر میان
فرستم یکی نامه نزدیک شاه مگر بشتی باز خواند سپاه
برافگند گرسیوز اندر زمان فرستاده‌ای چون هژبر دمان
بدو گفت خیره منه سر به خواب برو تازیان نزد افراسیاب
بگویش که من تیز بشتافتم همی هرچ جستم همه یافتم
گروگان همی خواهد از شهریار چو خواهی که برگردد از کارزار
فرستاده آمد بدادش پیام ز شاه و ز گرسیوز نیک‌نام
چو گفت فرستاده بشنید شاه فراوان بپیچید و گم کرد راه
همی گفت صد تن ز خویشان من گر ایدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آید بدین بارگاه نماند بر من کسی نیک‌خواه
وگر گویم از من گروگان مجوی دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی
فرستاد باید بر او نوا اگر بی گروگان ندارد روا
بران سان که رستم همی نام برد ز خویشان نزدیک صد بر شمرد
بر شاه ایران فرستادشان بسی خلعت و نیکوی دادشان